گند سرمایه داری بالا زده است
یک بررسی مارکسی از بحران اقتصادی جاری
مقدمه: ترجمه فارسی سخنرانی استاد ریچارد ولف با عنوان انگلیسی Capitalism Hits the Fan برای اولین بار از طریق وبسایت جنبش کارگری با مقدمه ای به قلم آقای بهمن شفیق بر روی اینترنت ظاهر شد. بر طبق اطلاعات سایت جنبش کارگری، ترجمه مذکور کار مشترک آقایان پویان فرد و پویش وفایی بوده است. استاد ولف از طریق یکی از مراجعان فارسی زبان وبسایت خود از وجود این ترجمه مطلع شد. آنچه در ذیل می خوانید نسخه ترجمه شده آقایان فرد و وفایی است با اندکی ویرایش مجدد و تصحیح.
دوست داشتم هواي سالن کمي خنکتر بود و سالن نور بهتري داشت. دوست داشتم که موکت کف سالن مثل کفپوش انبار کاه نباشد؛ اما ازآنجا که اين يک سالن اجتماعات عمومي است، بايد بهدليل اينكه همين اندازه روشنايي را هم داريم خوشحال باشيم. احتمال دارد که در چند ماه آينده همين نور ناچيز را هم نداشته باشيم. دراينصورت در تاريکي گرد هم جمع ميشويم و اين از لحاظ نمادين با آنچه كه ميخواهم دربارهاش صحبت کنيم بيشتر تناسب خواهد داشت.
اين بزرگترين بحران اقتصادي در مدت زندگي من است و با توجه به مقايسه چهره شما با موي سپيد من، اين بزرگترين بحران در زندگي شما نیز هست؛ بنابراين، فهم اين بحران تلاش فوقالعادهاي ميخواهد و تلاش فوقالعادهتري نيز لازم است تا چگونگي برخورد با آن را برنامهريزي کنيم.
در اينجا ميخواهم براي شما توضيح دهم که چگونه اين بحران بهوجود آمده، من آن را چگونه ميبينم، از کجا نشئت گرفته و چگونه ميتوان واکنشي سوسياليستي نسبت به آن داشت. فروتنانه بگویم اين تلاش نه فقط به این دليل است که من در عالم انتزاع به نظریه سوسیالیزم علاقه مندم. بلکه بهاين دليل است که ميخواهم تبييني سوسياليستي از اين بحران ارائه کنم. باید اضافه کنم که اين کاري نيست که صرفا بخواهم در قلمرو تئوري بهآن بپردازم؛ می خواهم قدم در عرصه واقعيت هم بگذارم و بهترين شيوهاي که براي اين کار ميشناسم استفاده از پيشرفتهترين نظريهاي است که در اين زمينه وجود دارد؛ يعني تحليل مارکسيستي. ازاينرو، آنچه شما در اينجا ميآموزيد، تحليلي مارکسيستي است از آنچه اتفاق افتاده و کاربرد اين تحليل در رابطه با اتفاقات موجود است.
پس اجازه دهيد، همانطور که لازمه چنين مواردي است، از اينجا شروع کنم که بهنظر من اين بحران شامل چه چيزهايي نيست. براي مثال، اين بحراني مالي(financial crisis) نيست. تقلیل این بحران به یک بحران مالي از اين بحران بيان اهانتآميزي است که آزارم ميدهد. اينگونه تبيينها تلاش فريبندهاي است براي محدوديت حوزه اثرگذاري، علل و معلولات آن، چيزهاي متفاوتي است که گويي هر یک – برای مثال همانند امور مالي-- موضوعيتی یگانه [و مستقل از امور دیگر] دیگر دارند. از نظر من اين حکم مثل اين است که وقتي فردي دردي شديد را در خود حس ميکند، استدلال کنيم که علت اين درد را نبايد در کليت بدن او جستجو کرد و درد را حاصل کارکرد کليت دستگاه بدن او نبينيم که منجر به بروز درد در اين يا آن عضو معين شده است. اين یعنی تلاش در مواجهه با بروز نشانهاي از يک بيماري بر اساس این باور -- و یا امید -- که بيماري در تمام بدن پخش نشده است. اما مشکل این جاست که اين فرض يا ادعا بهراحتي ميتواند سبب مرگ بيمار شود [اگر بیماری در ارتباط با دستگاه بدن دیده نشود].
نکته دیگر این که فکر ميکنم که اين بحران ربطي به حقوق بالاي مدیران اجرایی عاليرتبه شرکتها ـ که در 25 سال اخير بيش از حد هم بالا بوده است ـ ندارد. ازطرف ديگر، اين بحران هيچ ربطي هم به حرص و طمع (greed) ندارد؛ زيرا همه ميدانيم که تاریخ طمعکاری انسان بسی طولانی تر از اين بحران است.
تحلیل های موردی که در فوق ذکر کردم مانعي هستند در مقابل توجه ما به اين مسئله اساسي که آيا اين بحران، بحران در کليت نظام سرمايهداري است يا ناشي از کارکرد ناصحيح بعضي از اجزاي آن. رسانههاي همگاني که تقريباً همسو عمل ميکنند، ميکوشند تا ما را در محدوده معيني نگه دارند. متأسفانه وظيفه رسانههاي عمومي در فرهنگ ما اين است که بهجاي خبررساني، آراممان کنند، ما را خونسرد نگه دارند و داستان تحويلمان دهند؛ اما من چنين کاري نخواهم کرد.
اجازه دهید صاف و پوست کنده بگويم که اين بحران، بحراني است که از تمامي بخشهاي اين نظام (توليد، خدمات و مطمئناًً مالي) اثر پذيرفته و بههيچوجه محدودهي خاصي ندارد. اين بحران با امور مالي شروع نشده و در محدوده روابط مالی نیز نيز به پايان نخواهد رسيد. ميخواهم اين مسئله را به ریشه های اصلی اش بازگردانم، یعنی همان جایی که فکر ميکنم از آن کَنده شده است. اجازه دهید با نمودار دستمزد – بهره وری تولید شروع کنیم.
اين نمودار کوچک به دو بخش تقسيم شده است. يک بخش از آن، که از سال 1820 تا 1970 را نشان ميدهد، بيانگر اين است که در مدت اين 150 سال بهره وري توليد (productivity)کارگران آمريکايي سير صعودي داشته است [خط سياه در نمودار]. اين به معني اين است که يک کارگر بهطور متوسط [به ازای هر ساعت کار] در هرسال کالاي بيشتري نسبت بهسال قبل توليد کرده است. علت افزایش بهره وری تولید این است که کارگران به مرور زمان بهتر آموزش می بینند، از ابزارآلات توليدي بهتري استفاده ميکنند و ماشينآلات بيشتري دراختيارشان گذاشته می شود. بدينترتيب، بهره وری تولید کارگران بهصورت ساليانه بالا ميرود.
در اين نمودار خط ديگري ترسيم ميکنم که نشانه دستمزد کارگران در آمريکا در مدت همين 150 سال است[خط قرمز در نمودار]. گفتني است که دستمزد کارگران در اين مدت نيز سير صعودي داشته و مزد واقعي هر دهه بالاتر از دهه قبل بوده است. مزد واقعي در واقع به معناي قدرت خرید مزد اسمی است [و برای محاسبه آن باید مزد اسمی را بر شاخص قيمت ها تقسیم کرد.]
در نمودار ما خط سومي به رنگ آبي نيز وجود دارد که نشاندهنده سود است [در ادبیات مارکسی تفاضل بهره وری تولید و دستمزد واقعی شاخص مناسبی برای اندازه گیری سود بنگاه است]. بهعبارت ديگر، آنچه در نمودار نشان داده می شود این است که در طول 150 سال، یعنی از 1820 تا 1970، به موازات افزایش بهره وری تولید سهم کارگران از ارزش توليد شده نیز افزایش یافته (این افزایش در قالب افزايش دستمزدهای حقیقی متجلی شد)؛ و علیرغم این که دستمزد های حقیقی افزایش می یافتند سود شرکتها (به تعریفی که در فوق ذکر شد) نيز مرتب درحال افزايش بود. اين تجربه ويژه مختص ايالات متحده آمريكاست و احتمالا کمتر کشور سرمايهداري را ميتوان يافت که چنين رشد مستمری در دستمزد های حقیقی، در بهره وری تولید و نهایتا در در سود اقتصادی بنگاه را در اين حد و اندازه تجربه کرده باشد. اين تجربه ويژه، به طبقه کارگر آمريکا اين باور را القا كرد که ايالات متحده واقعاً استثنا است. این پدیده تبعات دیگری هم داشت که بعدا ذکر خواهم کرد. به هر حال، باور کارگر آمريکايي اين بود که آمریکا کشوري است که زندگي در آن هر سال بهتر از سال قبل است؛ کشوری است که در آن فرزندان از والدین بهتر زندگي ميکنند و فرزندان فرزندان بهتر از پدرانشان. اين مورد واقعا ويژه را « استثناء آمريکایی » ناميدهاند. لازمه آمريکايي بودن -- و مهمترين توضيح اين استثنا—نسبت دادن آن به اراده خداوندی است، یعنی نگاه بهبالا: خدا ما را بيشتر از ديگران دوست دارد. اين همان چيزي است که آدمهايي مانند جرج بوش و سارا پیلين نيز آن را تکرار میکنند. همه این را می دانند. توجيهات ديگري هم در اين زمينه وجود دارد؛ مانند اينکه ما سرزميني بکر و دستنخورده داريم. البته فقط هنگامي ميتوان چنين نظري داشت که مردم بومي اين سرزمين را فراموش کرده باشيم!
بههرروی، واقعيت اين است که ميزان مصرف طبقه کارگر آمريکا در اين مدت افزايش يافت. جای تعجبی ندارد طبقه کارگري که 150 سال از ميزان مصرف خويش لذت برده بود و تصميم گرفته بود تا خود را ثروتمند تعريف کند، ميزان ارزش و موفقيت خود در زندگي را نيز، با همين ميزان مصرف بسنجد: طولانی شدن فرآیند تاریخی افزایش دستمزدها اين توهّم را ایجاد کرد که دستمزدها همواره بالا خواهند رفت! مردم آسوده خاطر بودند که دستمزدها نزول نخواهند کرد!! بدينترتيب، آمريکاييها وقتي احساس موفقيت می کردند که در محلههايي مناسب زندگي ميکردند، خوب لباس ميپوشيدند، تعطيلات خوبی در نقاط خوب اروپا داشتند و غيره. طبقه کارگر آمريکا بهقدري بهمصرف زياد عادت کرد که هيچ طبقه کارگر ديگري در جهان ـاحتمالاً هماکنون نيزـ بهآن عادت نکرده است. تعجبآور نيست که صنعت موسوم به تبليغات براي اولين بار در ايالات متحده آمريكا بهوجود آمد و در آمریکا بيشتر از هرجاي ديگر گسترش يافت. کار اين «صنعت» در یک کلام پرورشِ عادت مصرفِ بيشتر است.
چرا اين توضيحات مهم هستند؟ اينها به اين دليل مهم هستند که در دهه هفتم قرن بيستم وضعیت طبقه کارگر در آمريکا در کل تغيير کرد، تغییری که بهنظر من هنوز بهصورت کامل بيان نشده است. به لحاظ نموداری آنچه اتفاق افتاد اين بود که صعود خط قرمز ميانی، یعنی خط دستمزد، متوقف شد و حتي کمي هم سير نزولي پيدا کرد. نتیجه آن که در آمريکا مزد واقعي يک کارگر در دهه 1970 بالاتر از مزد امروز همان کارگراست. با توجه به اينکه قدرت بهره وری توليد همچنان افزايش پيدا ميکرد؛ کاهش دستمزد های حقیقی بهمعني آن بود که توانایی خريد کالا و خدمات یک کارگر کمتر از قدرت خرید پدر و مادر همان کارگر بود. فهم این نکته نباید خیلی دشوار باشد.
اگر آنچه از يک کارگر گرفته ميشود، مرتب افزايش يابد؛ اما آنچه در مقابل به او داده ميشود، افزايش نيابد؛ تفاوت بين [ارزش] توليد کارگر و [ارزش] دستمزدی که همان کارگر دريافت می کند بيشتر و بيشتر ميشود. اين تفاوت در حال حاضر شگفانگيز است. باور آنچه در 30 سال اخير (تقريباً از سال 1970 به بعد) در تاريخ آمريکا اتفاق افتاده مشکل است. کاهش ميزان دستمزدها در آغاز دهه هفتاد نقطه پایانی بود بر یک دوره 150ساله رشد مستمر دستمزد های حقیقی. به تبع کاهش دستمزدها مردم آمريکا بهتدريج احساس کردند که لذت مصرف به پايان رسيده است. اجازه دهيد تا بپردازيم به اينكه چرا چنين اتفاقي افتاد. واقعيت اين است که در دهه 1970 عوامل متعددي با هم جمع شدند تا اين وضعيت را ممکن سازند:
اولاً رقباي شکستخورده جنگ جهاني دوم، یعنی متحدان اروپایی آلمان و ژاپن، دوباره خود را بازيافتند. اين بازيافتن بدين معني بود که کسبوکار آمريکايي (American Business) با رقيب روبرو شد. رقابت براي مردم اين کشورها ـ که بعد از جنگ، اقتصاد خود را گسترش داده بودند ـ هدفي غير از اين نداشت که به سلطه سيساله آمريکا (1975ـ1945) پايان بدهند. بدين سان، تنها راه موفقيت اين بود که [رقباي آمريکا] توليدات آمريکايي را به شكل بهتر يا ارزانتري (حتي هم بهتر و هم ارزانتر) توليد کنند. نتيجه اينکه امروزه آمريکاييها [اغلب] اتومبيل ژاپني ميرانند و اگر آن را دوست نداشته باشند، از اتومبيلهاي اروپايي استفاده ميکنند. مثالی از این بهتر پیدا نمی شود، چرا که صنعت عظیم خودرو سازی در اقتصاد آمریکا جایگاه ویژه ای دارد. نتيجه اينکه سرمايههاي آمريکايي در واکنش به افت سود خاک آمريکا را به قصد توليد ارزانتر به سوی کشور های دیگر ترک کردند. ترک خاک آمریکا به اين معنا بود که کارگر آمريکايي کار خود را از دست ميداد و اجباراً با دستمزد کمتر تن بهکار ميسپرد. اين آغاز کاهش دستمزدها در آمريکا بود.
دیگر آنکه اگر يک شرکت آمريکايي نميتوانست در آمريکا کارگر ارزان پيدا کند، راهحل اين بود که آن را به آمريکا وارد كند. در نتیجه مهاجرت کارگران به آمریکا به نحوی انفجارگونه رشد کرد تا با ورود مردم مستأصل و فقير دستمزدها کاهش پیدا کنند. طرفه آن که ما در آمریکا اينجا جنبش رهايي زنان را داشتيم که هزاران زن خانهدار را با دغدغه کار از خانهها بيرون کشيد. اين تصويري است که در مقابل ما قرار دارد. عوامل متعددي دست بهدست هم دادند ـو من هنوز هم همه آنها را در يک مجموعه توضيح ندادهامـ تا دستمزدها را در ايالات متحده آمريکا کاهش دهند. با اين وجود، بهره وری توليد همچنان به رشد خود ادامه ميداد. برای مثال، ميدانيم که استفاده از کامپيوتر در 30 سال گذشته بهره وری توليد را بالاتر برده است، زيرا اين امکان را براي کارگران فراهم كرده که بيشتر توليد کنند. دريک کلام، بهره وری توليد افزایش یافت و دستمزدها پايينتر آمد و فاصله اين دو، یعنی سود، چيزي است که به جیب کارفرمایان رفت.
اگر با دقت نگاه کنيم، ميبينم که در اين مدت روياهای کارفرمایان آمریکایی جامه واقعيت پوشيدهاند. چه کسی تصور می کرد که دستمزدها ثابت بمانند و هرسال با پرداخت همان دستمزد قبلي، کالاهاي انبوهتري براي فروش تولید شود! سود کارفرماها و سهم آنها که دستي در اين سود داشتند، بهصورت روزافزونی بالا رفت. همه چیز بر وفق مراد بود و سهامداران هم سود خود را ميجستند. درواقع رگه طلايي در معدن نیروی کار ارزان پیدا شده بود. چه روزگار خوشي!
تنها يك چيز از پول درآوردن از کارگری که دستمزدش ثابت است اما توليدش روز به روز بیشتر می شود سودآورتر است و آن کارکردن با این سود است. و این یعنی این که این چنین سودی را منبع تامین مالی فعالیت اقتصادی قرار دادن، آن را قرض دادن و قرض گرفتن و مجموعه ای به نام «صنعت مالي» را ایجاد کردن. البته تمامی این تحولات جنونآميز بوده است. همه شرکت های مالي و همه بانکها (از بانک قديمي گرفته تا بانکهاي جديد) آهسته بهطرف بسته های انفجاري سود حرکت ميکردند تا بخشي از آن را بهدست آورند. اين ديگ عظيم سود همگان را برانگيخت تا قبل از نابود شدنش به آن هجوم آورند، آزمندانه به آن چنگ بياندازند و سهمی از آن را ببلعند. حقوق کارکنان درجه يک شرکتها در ايالات متحده طي اين 30 سال بهصورت جنونآميزي بالا رفت. مردم آمريکا روند اين مدت را در همين يك ماهه اخير دريافتند و اين مسئلهاي است که آنها را رنج ميدهد، ولي اين پدیده عمری سی ساله دارد. بنابراین باید نتیجه بگیریم که يا مردم خواب بودند و يا احتمالاً برايشان اهميتي نداشت که از چه زماني به اين وضعيت جديد رسيدهایم. چه اهميتي دارد که کارکنان درجه يک، 60، 70 يا 200 ميليون دلار حقوق ساليانه ميگيرند؟ آنقدر سود وجود داشت که همه بتوانند از آن ببلعند.
سرمايهداري هميشه حرکتي پرتلاطم داشته است، هميشه مولد حبابهايي بوده است که بهراحتي ترکیده اند. براي بقاي سرمایه داری يک قاره جديد گشوده ایم؛ اما اين گشايش خود منشا تلاطم بیشتر شده است. نظام سرمايهداري هميشه منشا ابداعات جدید بوده است؛ اما اين ابداعات خود به تلاطم بیشتر منجر شده اند. نتيجه ایجاد خطوط راهآهن، اختراع برق و انرژي هستهاي چيزي غير از اين نبوده است و نیست. هرگاه که بههردليلي چنين فرصتهايي ايجاد شوند، رقابت سرمايهداري به دنبال کسب سود بیشتر حبابهايي توليد ميکند که در نهایت ميترکند. اگر حبابهای ترکان نمی خواهید باید کليت نظام را زیر سئوال ببرید؛ وگرنه حبابها به دفعات شکل خواهند گرفت و به بهدفعات خواهند ترکید.
طبقه کارگر در اين مدت چه کرد؟ من كه يک سوسياليستم بهاين سؤال که "طبقهکارگر در آمريکا چه کرد؟" علاقه وافري دارم. اين طبقه معضلي داشت. اين معضل چه بود؟ براي مردمي که پذيرفته بودند تا ميزان موفقيت هرکسي را با ميزان مصرف او بسنجند، دستمزدها بالا نرفت. ميزان مصرف معيار سنجش معناي زندگي، جايگاه اجتماعي و آبروي آدمها بود. همهچيز حول محور پيمانه مصرف ميچرخيد: چه نوع اتومبيلي؟ زندگي در کدام محله؟ کدام اخلاقيات؟ و غيره. زمانی که منبع افزايش مصرف تهی شد (زمان توقف رشد دستمزد ها)، چه اتفاقي براي مردمي افتاد که 150 سال افزايش دستمزد ها را تجربه کرده بودند؟ اولین اتفاق شیوع معضلات روحی بود: بعضی ها دچار معضلات روحي شدند و به خود گفتند: «به آخر خط رسیده ایم، همه چيز تمام شد». اما بيشتر مردم چنين نگفتند و راه[حلهاي] ديگري پيدا کردند. بهدليل تبعاتي که اين راهحلها داشتند، ميخواهم توجه شما را به دو تا از آنها جلب کنم:
1. آمريکاييها کار بيشتري را متقبل شدند بدین معنا که به شغل دوم و سوم روی آوردند. اينک ميانگين ساعت کار ساليانه يک کارگر در آمريکا تقريباً 20 درصد نسبت بهدهه 1970 افزايش يافته است. در مقايسه با اين، ميانگين ساعت کار ساليانه کارگر آلماني، فرانسوي يا ايتاليايي20 درصد کاهش داشته است. اين تفاوت سرسامآور است؛ و نشان ميدهد که کارگر آمريکايي تا سرحد فرسودگي کار ميکند.
2. طبقات مزد بگیرتعداد بيشتري از اعضاي خانواده را به بيرون از خانه فرستادند تا کار کنند. بهويژه زنها كه به دنبال کار از خانه بيرون رفتند. بازنشستگان به سر کار برگشتند و نوجوانها که کم کم ياد گرفتند که کار خود را قبل موعدي که قبلاً دوست ميداشتند، عاشقانه دوست داشته باشند! آيا اين راه حلها مسئله افزايش ميزان مصرف مردم آمريکا را حل کرد؟ خير! زيرا فرسودگي عمیق ناشي از اضافهکاري براي کارگر آمريکايي و خانوادهاش انواع گوناگوني از مخارجي را دربردارد که درآمد ناشي از آن را، بهضد خود تبديل ميکند. زني که براي کار از خانه بيرون ميرود، لباس و وسايل جديدي لازم دارد. زن کارمند یا کارگر احتمالاً به اتومبيل هم نياز دارد. نوجواني که سرکار ميرود، در بيرون از خانه و در دنياي تازه و محيط کار انواع کالاهاي مصرفي جديد را کشف ميکند که در خانه به آنها نيازي ندارد. همه اينها آغاز فروپاشي خانواده را در پي دارد و اينْ خود، موجب مخارج ديگري مانند هزينه کودکستان و مخارج رواندرماني است که بايد در حد قابل قبولي از عهده آن برآمد. ما به نسبت ساير جوامع بيشترين مواد مخدر قانوني و غيرقانوني را مصرف ميکنيم. همچنين آمريکاييها بالاترين نرخ طلاق را در دنيا دارند. اينها همه نشانههايي از فروپاشي خانواده است و مخارج اين فروپاشي، درآمدهای حاصل از شغل دوم و سوم را خنثي ميکند. درنتيجه اضافهکاري هم نتوانست مشکل افزايش ميزان مصرف را حل کند.
بدينترتيب، طبقه کارگر مجبور شد دنبال راهحل ديگري بگردد. طبقه کارگر آمريکا -- بيش از هرطبقه کارگر ديگري در تاريخ، در هر دوره زماني و در هر کشوريـ بهطور عنانگسيختهاي شروع کرد به وامگرفتن. حيرتانگيز است! اين وامگرفتنها شرايط شديدتری از تثبيت دستمزدها را بهکارگراني تحميل کرد که خود منشاء خلق سودها بودند. صاحبان کسب و کار به تدریج دريافتند که در اين شرايط يک شانس عالي و دوگانه جريان دارد. آنها که از عدم افزايش دستمزد و افزايش بهره وری توليدي سودهای سرشاری میبردند، میتوانستند با بازگشت دوباره بهطرف طبقه کارگر ـ که از نظر روحي زير فشار عدم امکان افزايش قدرت مصرف بودـ بگويند که چگونه، بدون اينکه پول بيشتري براي خريد کالا درآورند، ميتوانند کالاي بيشتري مصرف کنند: طبقهکارگر بهسادگي ميتوانست قرض بگيرد!!
بدينترتيب، تصاحبکنندگان سود به کارگران پول پرداختند تا آنها بتوانند بيشتر مصرف کنند؛ اما اين پول اضافي نه بهواسطه افزايش دستمزد (همانطور که در مدت 150 سال چنين بود)، بلکه بهشکل قرض پرداخت شد. حالا اگر در رؤياهایتان به اين دل بستهايد که روزی به مقام کارفرمایی برسید فرض کنید که کارفرما هستید و بهجاي اينکه بهکارگران خود دستمزد بيشتری بپردازيد، به آنها وام میدهيد! در مقابل، کارگران مقروض بايد اين پول را با بهرهاش به شما بهعنوان کارفرماي فرضي پس بدهند. در اين شرايط فرضی چيزی وجود دارد که بهعنوان يک آمريکايی بايد به آن افتخار کرد! شما در جامعه ای زندگي ميکنيد که عدم امکان افزايش مصرف، شرايط پريشانکنندهای بهوجود ميآورد و بعد اين پريشاني را که خود نظام اقتصادی ايجاد کرده با پرداخت وام برطرف می کنید!! درواقع اين نظام بهطور مضاعف شما را ميچاپد. کارفرمایان افزايش واقعي دستمزد شما را متوقف ميکنند و بهجاي آن به شما قرض ميدهند!
ميدانيد کارگر و کارمند آمريکایی ثروتمندترين و درعين حال مقروضترين آدم جهان است. اين طبقه بار انبوه سنگین ترین وثيقهها در جهان را بر دوش می کشد و اين بار براي وامدهندگان بهترين دارايي محسوب ميشد. اجازه دهید بیشتر توضیح دهم.
درصد قابل توجهی از آمريکايیها در خانههایی زندگي میکنند که مالک آن هستند. ازاينرو، به طبقه کارگر آمريکا بيش از هر طبقه کارگر ديگري در جهان ميتوان وام داد؛ زيرا طبقات کارگر در ديگر کشورها وثيقه دريافت چنين وامهاي کلاني را دراختيار ندارند. طبقهکارگر آمريکا ثروتمندترين طبقه کارگري بود که ميشد او را بهعنوان وامگيرنده انتخاب کرد. بهعبارتی طبقه کارگر آمريکا رگه طلايی کارگران در جهان بود! يک قاره جديد برای سودهاي کلان و پولسازی!! پس بهکارگر آمريکايی وام بدهيد!!
بدين ترتيب، کارگزاران نهادهاي مالي چشمانداز بيپاياني را در مقابل خود ديدند که فراتر از آنچه پيش از اين ممکن بود به ایشان امکان می داد به طبقه کارگر وام بدهند. بنابراین پرداخت وام شروع شد و اين براي مدتي مشکل را حل کرد. کارفرماها ميتوانستند هرچه بيشتر از دستمزدها بکاهند و در عوض، معضلات عادي [و ذاتي نظام] سرمايهداري را بهوجود آورند. ميدانيد که تضادهاي سرمايهداري شگفتانگيزاند، حتي اگر در ظاهر به چشم نیایند.
اگر شما سرمایه دار باشید تمایل خواهید داشت که دستمزدها را كاهش دهید. اما مجموعه سرمايهداران از اين کاهش دستمزد ها شکايت دارند، زيرا اگر سرمايهداری در کل موفق به کاهش دستمزدها شود، آنگاه کارگران توان خريداري اجناس بيكيفيت را نخواهند داشت. اينجا سرمايهداران درمیيابند که بايد دستمزدها را افزايش دهند تا توان خريد اين كالاهای بيارزش فراهم شود، ولي افزايش دستمزدها سبب کاهش سود میشود؛ آنوقت بازی متوقف ميشود. اين يک معضل است؛ ولي جاي نگراني ندارد! زيرا همه اين معضلات حل خواهند شد. "سرمايهداري موتور محرکه افزايش بازدهي، سودآوري، شکوفايي و رشد اقتصادي است!" همه ما به اين موضوع آگاه هستيم. ما با شيوه آمريکايي جادو می کنیم: کارگران هرروز بیشتر از دیروز مصرف می کنند و همان کارگران و خانواده هایشان منشاء [تولید و مصرف] سود می شوند. درواقع، از اواسط دهه 1980، به مدت 20 سال، وضعيت اقتصادی آمریکا شگفتانگيز بود و همه معضلات حل شده بهنظر ميرسيد.
اما، در پشت این راه حل زيبا کارگرانی هستند که به تمامي فرسوده شده اند و زندگي خانوادگيشان به فاجعه تبدیل شده. بههمين دليل بود که سياستمداران جمهوريخواه توانستند درهمايش هایشان خود را در برابر خانوادههایی که در نتيجه عملکرد خودِ آنها ازهم پاشيده بودند، قهرمان جلوه دهند و بدین ترتیب در قدرت بمانند. مگر خودِ جمهوريخواهان نبودند که ميخواستند اين خانوادهها را بهشهرهاي کوچک، کليساهاي زيبا و مادرهاي خوشبخت بازگردانند؟ آری اينها همين کساني هستند که ميخواهند من و تو را در مقابل عواقب کارهايي که خود انجام دادهاند، حمايت کنند! زيرکی سیاسی از این بیشتر؟! جمهوريخواهان ابتدا دست به تغييراتی ميزنند که خانوادهها را به فروپاشی میکشاند؛ بعد در نقش همايش دفاع از خانوادههایي «خوبِ قديمي» ظاهر ميشوند و آنگاه انگشت اشاره را به طرف دمکراتهايی ميگيرند که مسئوليت بعضي از اين نابسامانی را پذيرفتهاند. اين «نبوغ» سياسي جمهوريخواهان است.
بههرصورت، طبقه کارگر که ديگر نميتواند کار کند، فرسوده و مضطرب است؛ زيرا بدهیهای او به حد غيرقابل تحملي رسيده است. ترکيبي از تبليغات و الگوی تاریخی مصرف، اين مردم را وادار به گرفتن وامهايی کرده که توان بازپرداخت آن را ندارند. اين قابل پيشبينی بود و چيز جديدي نيست. هنگامي که سرخوردگي طبقه کارگر آمريکا را، با توجه بهتاريخ ويژهاش ـ در کنار وسوسه های «صنعت مالي» قرار دهيم که هدفش وام دادن به هر کسی است که بالقوه می تواند وام بگیرید، به اين نتيجه میرسيم که آنها به مردمي قرض ميدادند که توان بازپرداخت آن را نداشتند. نظام سرمايهداري چنان بهجولان درآمده بود که قادر نبود به احتمال عدم پرداخت بدهيها فکر کند و وقتي آب از سر گذشت که هيچ کس آمادگي آن را نداشت، نه بانکهاييکه اين وامها را تأمين مالي کرده بودند ونه کسانی که ابزارهای مالی جدیدی را ابداع کرده بودند که از معاملات مالی متکي بر رهن و قرض مشتق شده بودند در نهايت به قابليت بازپرداخت اين وامهاي بیانتها بستگي داشتند، هیچ کس این آمادگی را نداشت. هیچ اتفاقی نيافتاد چون بانکها گيج و كاملاً مست بودند. بانکها هميشه گیج و مست اند. در اين مورد خاص تنها میزان گيجي و مستی است که مورد سئوال است. بانکها برای وام دادن مجبوراند که مشتریانشان را رتبهبندي کنند و برای این کار لازم است که شرکتهاي بزرگ وجود داشته باشند که که ميزان اعتبار مشتریان را برآورد و درجه بندی کنند. اين برآورد و درجهبندي به اين قصد انجام ميشد که به مردم اطمينان دهند که بانکها از امنيت لازم برخوردارند؛ در صورتيکه چنين نبود [به این دلیل که بانک ها به مشتریان فاقد اعتبار مالی لازم وام های کلان داده بودند.] البته اين چيز تازهاي نيست، زيرا تا بوده همین بوده است. کشف مطبوعات در مورد چگونگي و کارکرد فاسد بانکها بلاهتي بيش نيست. بهاين دليل [ساده] که ساختار اين نظام نميتواند نتيجهای غير از فروپاشی داشته باشد. درواقع اين سيستم آنجايی بهفروپاشی منجر شد که ترکيبی از فرسودگيهای جسمی و تشويشهای روحی، مردم را از پا انداخت. اينک ميليونها نفر از چرخه اين تعهدات مالي خارج شده و اين بنای پوشالی درحال فروپاشی است. تا اينجا قسمت اول مسئله را بررسي کرديم. حال به قسمت دوم بپردازيم.
در يک وضعيت درحال فروپاشي چه ميتوان کرد؟ چه اتفاقي ميافتد؟
در چنين شرايطي سه شيوه برخورد وجود دارد:
1. محافظهکارانه،
2. ليبرال (البته آن چيزي که ما در اين جامعه ليبرال ميناميم)،
3. راه حل بدیل سوسياليستي که من ارائه می کنم تا شما دربارهاش فکر کنيد.
اين روزها محافظهکاران در شرايط سختي بهسر ميبرند. اين وضعيت براي آنها بسيار سخت است و صادقانه به شما ميگويم که من از اين وضعيت واقعا لذت ميبرم و دلیلی نمی بینم که به شكل ديگری تظاهر کنم.
بازارو بنگاه های اقتصادی خصوصي به نحو پیچیده ای از هم تاثیر می گیرند و بر هم تاثیر می گذارند و این تاثیر و تاثر گاهی به نتایج شگفتانگيزي منجر می شود که حتی محافظهکاران را به سکوت وا می دارد. البته محافظهکارانی هم هستند که در فرصت مناسب همانند ماهي مرده به سطح آب میآيند و چنين نتيجهگيری ميکنند که دليل تمامي اين اتفاقات مداخله دولت (يا درواقع مداخله بيشاز حد دولت) در بازار آزاد است. اينها هر آنچه را که دولت در 20 سال اخير انجام داده، به اين اتفاق ربط ميدهند. اين به همان اندازه بديهي است که ما پيشبيني کنيم که در دو ماه آينده باران ميآيد و بعد از بارندگي مدعي شويم که سازوکارِ بارندگي را فهميدهايم. بههرروي، اين برخوردی است که اکنون محافظهکاران دارند و در آينده نيز خواهند داشت؛ اما اين روزها این چنين تحليلهايی دیگر کاربردی ندارد. بيان اين چرنديات حتي براي مطبوعات باب روز نيز دشوار است. بههمين دليل است که به سراغ آدمهایی مثل من می آیند و سر و کله امثال من ناگهان در مطبوعات نمايان ميشود.
درباره چپ ليبرال چه ميتوان گفت؟ اين موضوع برايم جذابتر و مهمتر است. بههمين دليل ميخواهم با تمرکز بیشتری به اين مسئله بپردازم. ليبرالها، سوسيالـدمکراتها و ترقيخواهان؛ اينها همه حرف اند! اينها ظاهراً طرفدار «وضع قوانین مهارکننده» هستند. بهنظر آنها مشکل اين است که رفتار بانکها «مهارنشده» بوده است. تمام شرکتهاي رتبه بندی اعتبار بايد به کمک «قوانین مهارکننده» مهار ميشدند و فدرال رزرو (بانک دولتي در آمريکا) بايد بيشتر و متمرکزتر «قوانین مهارکننده» وضع ميکرد. آري «وضع قوانین مهارکننده»! پاول کروگمان هم طرفدار «وضع قوانین مهارکننده» است! تعداد زيادي از همکاران من هم «قوانین مهارکننده» ميخواهند. مفسرهاي ليبرال هم « قوانین مهارکننده» ميخواهند. چپگراهايي که با آنها گفتگو دارم نيز « قوانین مهارکننده» ميخواهند. دستمزدها نبايد اینقدر سخت و انعطافناپذير باشند. حرص و طمع بايد «مهار» شوند و همه و همه چيز بايد به در معرض «قوانین مهارکننده» قرار گیرد!
اين مسئله براي من شگفتانگيز است. نه فقط شگفتانگيز، بلکه حتي ناراحتكننده. اجازه دهيد دليل آن را بگويم. در دهه سوم قرن بيستم، آخرين باري که گند سرمايهداري بالا آمد، «قوانین مهارکننده» را اختراع کرديم: قبل از اين دهه تأمين اجتماعي، بيمه بيکاري، استخدام انبوه مردم توسط دولت براي هر نوع کارلازم و غيرلازم و غيره وجود نداشتند. ما تعداد زيادي «قوانین مهارکننده» ناظر بر نحوه کارکرد بانکها و بيمهها وضع کردیم و به آنها گفتیم حق انجام چه کاری را دارند و حق انجام چه کاری را ندارند. بدينترتيب مرزها و محدوديتها به تدریج وضع شدند.
تمامي اين «قوانین مهارکننده»ها کيفيت ويژهاي داشتند که ميخواهم نظر شما را به آن جلب کنم. اين « قوانین مهارکننده»ها موجب محدوديت قدرت اجرايي آن چیزی شدند که هيئتمديره شرکتها ميتوانستند انجام دهند، شد. «قوانین مهارکننده» موجب مزاحمت، عذاب و رنجش هيئتمديره شرکتها شدند. لازم نيست که نابغه باشيم تا درك كنيم که هيئتمديره شرکتها در نتیجه اين «قوانین مهارکننده»ها محدود شدند و به اين نتيجه رسيدند که بايد راه گريزي بیابند، نقب بزنند و از شر اين «قوانین مهارکننده» خلاص شوند. هيئتمديره شرکتها احتمالاً همزمان با گسترش این «قوانین مهارکننده»، اگر نگوییم زودتر، پروژه گريز و نقب خود را شروع کردند. نکته قابل توجه اين است که در اين «قوانین مهارکننده»، هم ازطرف کساني آن را ايجاد کردند و هم ازسوي فرانکلين روزولت که آن را به آمريکا تحميل كرد يک ويژگي جالب تعبيه شده بود: از اعضای هيئتمديره آزادي و امکان دور زدن، بی اثر ساختن، و حتی تلاش برای ابطال این نوع قوانین گرفته نشده بود، از ابتدا طوری نهادسازی شده بود تا با هر شيوه ممکني بتوان « قوانین مهارکننده»ها را محو کرد و از بين برد.
اما اين بدترين حالت ممکن نبود. اعضای هيئتمديره بنگاه های اقتصادی که در نظام [اقتصاد سیاسی ما] بالاترين حق تصميمگيري در مورد سودهاي توليد شده را دارند، منابع ثروت و قدرتی را در اختيار داشتند که به ایشان امکان می داد جامه عمل بر تن انگيزهاي کنند که خود این نظام به آنها داده بود، منظورم خنثي کردن همان قوانین دست و پا گیراست. چرا دست و پا گیر؟ چون اين قوانین دست هيئتمديرهها را در موقعيت های خاصی می بستند. درواقع اين قوانین و نهادهای متصل به آن ها دشمنان خود را دعوت می کردند تا دست به کار خنثی سازی این قوانین شوند. ميدانم که بيان اين موضوع باعث تعجب بعضي از دوستان ليبرال من خواهد شد. ولي اين هيئتمديرهها هم انگيزه و هم منابع لازم برای خنثيکردن «قوانین مهارکننده»ها را داشتند و هم در کار خود موفق شدند.
همه ما در 30 سال اخير ديدهايم که هيئتمديره شرکتهاي بزرگ در ايالات متحده براي خريد رئيسجمهور، کنگره و رسانههاي همگاني از محل سود [هایی که از استثمار کارگران به جیب زده اند] استفاده کردهاند. تلاش نظام مند از سال 1945 تا 1975 اين بود که قوانین مهارکننده را خنثي کنند و از سال 1975 سعي در بر انداختن آن داشتند. اين تلاشها موفقيتآميز بود و بههمين دليل ما در اينجا به بحث و گفتگو نشستهايم. بعد از اين تاريخ معين، دوباره این پیشنهاد مطرح شد که بايد قوانین مهارکننده وضع کرد و دوباره باید همان آدمها را در جاي خود ابقا کرد! دوستان عزيز! طبقهکارگر آمریکا با ريشخند بههرکس که اين پيشنهاد را بدهد خواهد گفت که ما آنجا بودهايم و همه اين کارها را هم کردیم؛ ما دوباره حاضر به انجام اين کارها نيستيم و حاضر هم نيستيم که 2، 4، يا 6 سال بهسختي مبارزه کنيم تا در نهايت چيزي بسازيم که در دورن خود يک سازوکار خودويرانگر تعبيه کرده است؛ اين نابخردانه است و کار نخواهد کرد و اگر چپ ليبرال اين کار را انجام دهد و مجموعه تازهاي از «وضع قوانین مهارکننده»ها را به ما تحميل كند، نه تنها همان تاريخ تکرار خواهد شد، بلکه اين بار همان نتايج، البته با سرعت بيشتري، بهوقوع خواهد پيوست.
اجازه دهيد تا بگويم که چرا [چنين خواهد شد]. تعداد بسيار زيادي از کارگران زير بار اين قوانین نخواهند رفت و به آن ها شوقی نشان نخواهند داد. اين دقيقاً بهدلايلي است که پيشتر بيان کردهام. حتي از اين هم بدتر، بخش راست جامعه آمريکا (صاحبان کسب وکار) در 50 سال اخير نيروي خود را وقف تکميل همه آن تکنيکهايي کردهاند که مردم را به دشمن « قوانین مهارکننده»ها تبديل کنند؛ بنابراين، آنها اينبار کاري را که ياد گرفتهاند، بهتر و سريعتر انجام خواهند داد. درواقع اين عده در کار خود متخصص شدهاند. به اين ترتيب، اگر شکل دیگری از «وضع قوانین مهارکننده»ها برپا گردد، نظامي خواهد بود که بهسادگي و با يک تلنگر فروخواهد ريخت.
حال پس از اين اتفاقات، ما بايد چكار کنيم؟ من پيشنهادي دارم که بهاحتمال قوي آن را حدس زدهايد. پيشنهاد من اين است: بگذاريد با تمامي ابزارهاي ممکن قوانینی وضع کنیم [که به معنی دقیق کلمه] مهار کننده باشد. بگذاريد که اين بار سعي کنیم تا نظام اقتصادي معقولي بسازيم که اجازه اين سوءاستفادهها از انسان را ندهد. همان سوءاستفادههايي که در اينجا شرح دادم و از طريق روزنامهها نيز به قدر كافي درباره آن ميدانيد. بياييد تا اين سازوکار از خودويرانگر را از کار بیاندازیم. تغيير [بنیادی ای] که مد نظر من است بايد اين ويژگي ها را داشته باشد: کسانی که در هر تشکيلات اقتصادي کار ميکنند، خودشان بهطور جمعي به هيئتمديره آن شرکت تبديل شوند. بدينترتيب، براي اولين بار در تاريخ آمريکا به مردمي که حیاتشان وابسته به بقاي اين «قوانین مهارکننده» است و کيفيت زندگي و فرصت های آتی شان به جامعهاي وابسته است که اجازه تکرار گذشته را (به شرحی که پیشتر بیان شد) نميدهد، این اجازه را ميدهيم که همه منابع توليد و سود حاصل از نیروی کار خود را در اختيار داشته باشند. ما بايد مطمئن شويم كه سودها به جیب اعضای هيئتمديرههايي نمی رود که صرفا منتخب سهامدارانند و فقط به ایشان پاسخگو [و نه به تولید کنندگان واقعی ارزش]. ما باید مطمئن شویم اعمالی در 50 سال اخير شاهد آن بودهايم دیگر تکرار نخواهد شد.
اجازه دهید صحبتم را چنان خلاصه و نتيجهگيري کنم که براي آمريکاييها قابل هضمتر باشد؛ اين شايد براي بعضي از شما ترسناك بهنظر آيد. پيشنهاد بالا تشکيلات اقتصادي را دمکراتيزه ميکند. اين ظاهراً بايد خوب باشد؛ مگر اينطور نيست؟ به اين دليل من از لغت دمکراسي استفاده کردم؛ ولي دمکراسي با کدام مفهوم؟ اين پيشنهاد به اين معني است که کساني بايد در تصميمات يک تشکيلات اقتصادي تأثيرگذارند که از کارکنان همان تشکيلات باشند. پس بياييد که اين کار را انجام دهيم، زيرا اين دمکراسي واقعي است.
شايد بتوانيم اين استدلال را گسترش دهيم و بگوييم دمکراسي در زندگي سياسي ما (که البته برخي آن را دمکراسي رسمي و غيرواقعي مينامند) بايد دمکراسي اقتصادي را بهعنوان زيربناي خود داشته باشد. اگر کارگران 5 روز در هفته، از 9 صبح تا 5 بعدازظهر (بهترين زمان زندگيشان) را صرف زندگي خودشان نکنند، حتي وقتي هم که شنبهها بهقدري خسته نباشند تا نتوانند در گردهمآييها شرکت کنند، چقدر رغبت و اشتياق برايشان باقي ميماند تا زندگي سياسي خود را کنترل کنند؟
ما دمکراسي اقتصادي لازم داريم، نه فقط به اين دليل که از خنثيکردن «وضع قوانین مهارکننده»ها جلوگيري کنيم، بلکه براي اينكه حتي بتوانيم به درک هدفهاي سياسي دمکراسي برسيم. يک راه ديگر براي دستيابي به اين مسئله وجود دارد. اگر کارگران هيئتمديره خود را داشته باشند، آنگاه تعريف اشتغال تغيير خواهد کرد.
فکر ميکنم ذکر یک مثال می تواند به نتيجهگيري مناسب کمک کند. اين مثال، يک مثال واقعي از شرکتهاي سيلکون ولي (Silicon Valley) در کاليفرنياست. هرسال مهندسان بيشماري از کارشان انصراف ميدهند چون دیگر از آن خوششان نمی آید. آنها بهاين دليل از کارشان احساس تنفر می کنند که يک سرپرست ابله به آنها ميگويد که چكار بايد بکنند و چه کار نباید بکنند. اين مهندسها مجبوراند با کت و شلوار سرکار بروند [و نه با لباس راحت] و بايد در يک دفتر خفه با محیطی دلتنگ کننده بنشينند. آنها هيچيک از اينها را نميخواهند و ميگويند که چنين وضعيتي خلاقيتشان را از بين ميبرد و از همه مهمتر آنها را افسرده ميکند. آنها ميخواهند به شكل ديگري زندگي و کار کنند. بههمين دليل هم از کارشان استعفا ميدهند و لپ تاپ های خود را برميدارند و بههمراه آدمهاي ديگري که همين احساس را دارند می روند و در گاراژ خانه شان همگي با شلوار کوتاه، تيشرتهاي راحت، يک بسته غذاي منجمد يا بستهبندي شده، يک سگ و شاید مقداري ماريجوانا که با آن روز را ميگذرانند، به کار مشغول می شوند. چنین آدم هایی روزگار شان خوش است، کارشان را دوست دارند و از کار با همکارانشان لذت ميبرند. از دوشنبه تا پنجشنبه کار ميکنند و مثل هميشه برنامه کامپيوتري مينويسند، ولي نه جمعهها! جمعهها سرکار حاضر ميشوند؛ اما بهجاي کارکردن مثل روزهاي ديگر، در کنار هم مينشينند و تصميم ميگيرند که با سودهای حاصله چکار کنند و کدام فن آوری را توسعه دهند. اينجاست که آنها خود هيئتمديره اشتراکي شرکت خود ميشود.
کنث لوین ((Kenneth Levinدر رساله دکترای خود [با عنوانEnterprise Hybrids and Alternative Growth [Dynamics نشان داده است که این مهندسان از هميشه خوشبختترند و توليداتشان هم نسبت به هر زماني در گذشته پربارتر است. آنها با افتخار به اين موضوع اشاره ميکنند که بزرگترين کشفيات در فن آوری رایانه ای و ارتباطات دوربرد در 50 سال اخير از طريق همين شرکتها به انجام رسيده است.
اينها چه نوع شرکتهايي ميتوانند باشند؟ کارل مارکس اين نوع شرکتها را «شرکتهاي کمونيستي» ناميد. طنز روزگار آنکه اين به اين معني است که کشفيات فن شناختی 50 سال اخير، که در ظاهر سرمايهداران بايد مدعي آن باشند، دستاورد [مدل] کمونيستي [تولید] است! چرا؟ زیرا اين کشفیات دستاورد کسانی است که از کارشان کناره گرفتند، از اقتصاد سرمايهداري دوري جستند و تصميم گرفتند که تشکيلات اقتصادي کاملاً نويني را براي خويش سازمان دهند، تشکيلاتي که در آن کارگران خود هيئتمديره خود هستند.
بنابراين، غرض از داستاني که در اينجا براي شما شرح ميدهم، فقط اين نيست که چگونه بر اين بحران غلبه کنيم؛ بلکه بيان اين [واقعيت] نيز هست که طبقه کارگر آمريکا به انجام چنين کاری کمر همت بسته است. اينکه چرا اين کارگران آگاه نيستند که اين کارشان [بنا به تعریف]يک حرکت کمونيستي است، به فرهنگ و آموزشي برميگردد که [نهادهاي بورژوايي] به خورد آنها می دهد. درواقع مهندسهايي که در گاراژ جمع ميشوند، نه تنها کمونيست نيستند، بلکه بيشترشان عضو حزب جمهوريخواه اند. اين قابل فهم است؛ زيرا اينجا آمريکاست! آنها آنچه را انجام دادهاند، «کارآفرینی مبتکرانه» نام نهاده اند. مهم نیست که اسم این نوع بنگاه ها را چه بگذاریم، اسم اين شرکتها را هر چیزی گذاشت، حتی «موز زرد»! آنچه مهم است، اين است که این کارآفرینان مبتکر چگونه روابط امور درون بنگاه اقتصادی را دگرگون کردند.
اين راهحلي است که وضعيت کنوني ميطلبد؛ اما نبايد چنين نتيجه گرفت که اين طرح سوسياليستي (همانطور که اغلب چنين فهميده ميشود) به معني دخالت در کار دولت ايالات متحده آمريکاست. سوسياليسمي که من در مورد آن حرف ميزنم، شروع و تمرکزش از پايين است. منظور من سازماندهي مجدد و ريشهاي توليد است. اگر چه ایده چنین سازماندهی ای بههرحال خيلي دير به جامعه ما رسيده است؛ امروزه [این نوع سازماندهی اقتصادی] می تواند يک اپوزيسيون واقعي و مفيد باشد. زيرا اين جنبشي است که ميتواند به مردم آمريکا نشان دهد که چگونه با ترس و هراس برخاسته با اين سؤال که وضعيت کنوني به کجا ميرود، مبارزه کنند؛ اين جنبشي است که ميتواند به موقعيتي برسد که سوسياليسم بر آمده از حاشيه فرهنگي را به مرکز [زندگي فردی و اجتماعی مردم] بکشاند.
من در 5 هفته اخير در چندين جاي مختلف این سخنراني را تکرار کرده ام. در اين 5 هفته من بيش از 25 سال اخير عمرم برای سخنرانی دعوت شده ام و به دعوت پاسخ داده ام. اين نشانگر اين است که اتفاقي در حال وقوع است. اين اندازه گشادهرويي در پاسخ سياسي به يک بحران جدي و سخت، نشان از امکان و اميدي دارد که اميدوارم خيلي از شماها نيز به آن فکر کنيد.
با تشکر
ترجمه پويان فرد و پويش وفايي.
Be the first to comment
Sign in with